251

ساخت وبلاگ

امکانات وب

یه چن روزیه به معنای واقعی کلمه دارم پاره می شم... هر چقدر این چند وقت بیکارم کردن این هفته جبران شد. بازم جلسه و چند روزشم بعد از چندین ماه مجبور شدم اضافه کار وایسم... واقعاً دیگه گشاد کردم رفته حس اضافه کاری نیست... 

راستی یادم رفت از مهمترین و پر استرس ترین جلسه زندگیم که اون هفته بود بنویسم!!! به هیچ نتیجه ای نرسیدیم و همه ترسیدن سوال بپرسن و در نهایت نتیجه گیری من از این جلسه اینه که بگا رفتیم تمام!

س.ق قبل از جلسه یواشکی خیلی بی مقدمه اومد بهم گفت من روم نمیشه مدرکمو بگم چیکار کنم؟ گفتم مگه باید مدرک بگیم؟ گفت نه ولی حتمن می گن دیگه... گفتم خب تو نگو مگه اجباره! والا!!! دیدم اینجوریه تصمیم گرفتم منم مدرکمو نگم اگر قرار بود همچین اتفاقی بیوفته، هر چند که اگر این حرفو نمی زد هم خوشم نمی اومد چیزی از مدرک بگم، واقعاً علت گفتنش رو درک نمی کنم... خلاصه گذشت تا شروع جلسه و ح.م رفیق فاب س.ق با افتخار مدرکش رو گفت که کارشناسی ارشد فلان... و فقط تو دلم گفتم ریدم پس کلت که با این که می دونی رفیق ترین رفیقت نمی خواد این اتفاق بیوفته ولی بازم اینجوری گفتی... دومین نفر هم گفت... سومین نفرم که من بودم اول یه بی نمک بازی در آوردم :دی بعدم خودمو بدون مدرک معرفی کردم :)))) (جدن خندم گرفته الآن دارم به اون روز فکر می کنم! یه جوری همشون مدرکشون رو می گفتن که انگار دنباله فامیلیشون بود!!! بابا اون رئیس کل سوابق و مشخصات ما دقیقن جلوش بود داشت همه اینا رو می دید نمی خواد انقدر خودتونو خوب نشون بدین! الآن گوگل و مایکروسافتو... هم دیگه فهمیدن مدرک کشکه، شرط مدرکو از استخدامشون برداشتن بعد شما...) من اینجوری گفتم که بقیه از گفتن مدرکشون بکشن بیرون ولی بلافاصه بعد از من بازم نفر چهارم مدرکش رو گفت و بعدشم که نوبت س.ق شد و در آخر فقط ما دو تا موندیم که مدرکمونو نگفتیم و امتیاز این مرحله رو نگرفتیم... خدایی من واقعاً واسم مهم نبود و به نظرم کارم انقدر ارزشی نداشت ولی انقدر خوشحال شدم و خودش خوشحال شده بود که بعد از جلسه ده بار ازم بخاطر این کار تشکر کرد و واقعاً این خوشحالیش برام یه دنیا ارزش داشت...

بعد از اون قضیه س.ق امروز ز زده بود یه سوال ازم داشت، بعد از این که صدامو شنید یه دفعه با همون مدل باحال خودش با نگرانی تمام و الهی بمیرم و... گفت صدات چرا اینجوریه و چه بد سرما خوردی و... الا بلا که دکتر رفتی یا نه؟ بعد از این که فهمید نرفتم گفت برم برات قرص جوشان ویتامین سی بگیرم و... از اون اصرار و از من انکار... فقط می خوام انسان بودن این آدمو بگم. آحرم کار خودشو کرد و بعد از ظهر رفت خرید واسم و زنگ زد و چون بیرون کار داشتم رفتم ازش گرفتم !!! اصن من هنگم از این آدم! یعنی واقعاً که می گم جای خواهر بزرگمه کم نمی گم، انقدر که دوسش دارم و خانوم و مهربون و دوست داشتنیه این آدم کم نگفتم واقعاً همیشه براش بهترینا رو از خدا خواستم...

بعد از یک سال بالاخره بعد از این چند وقتی که با هم زیاد کاری نداشتیم نشستیم مثل قدیما حرف زدیم، البته بیشتر در مورد کار چون متأسفانه وضعیت کاریش بدتر از من رو حواس و نزدیک بود این هفته قربانی تعدیل بشه... 

حقیقت این که واقعاً خیلی دل تنگش شده بودم به خاطر همین رفتم پیشش به بهونه قرص جوشان، شاید اینو خودشم فهمیده باشه... دوست داشتم یه جوری خوشحال باشه و انقدر اعصابش به خاطر این مسائل خورد نباشه و یه کم بهش گفتم چیکار کن و چیکار نکن و خواستم فقط حالش خوب باشه به خاطر همین چند تا اسکرین شاتی که از اینجا در موردش گرفته بودم و می خواستم روز خداحافظی یا اون دم دمای آخر بهش نشون بدمو بهش نشون دادم بخونه، به نظرم بهترین کاری بود که می تونستم بکنم تا احساس و حرفمو بهش بگم که شاید خوشحال بشه و همه چیو فراموش کنه و انقدر از خودش ناراحت نباشه... این دومین آشنایی بود که از وجود اینجا با خبر شد... همیشه دوست داشتم یه پست در موردش بنویسم، بازم اون طوری که میخواستم نشد ولی خوشحالم که در موردش نوشتم و انقدر خوبه که همیشه به یادشم... امیدوارم از این آدما باشه که به خودش نگیره و دوستی باشه که تا ابد با هم در ارتباط باشیم...

همین که آخرش بهم گفت حس خوبی بهم دادی همین برام بس بود... 

یه پسر...
ما را در سایت یه پسر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ffeb12f بازدید : 129 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 17:46