243

ساخت وبلاگ

امکانات وب

شب سال نو تا 12:30 این حدودا با حسین قهوه خونه نشسته بودیم و قلیون می کشیدیم و خیلی متعجب از این موضوع که با وجود این که ساعت 5 صبح سال نو میشه چقدر امشب خلوته و تو راه برگشت به خونه هم این موضوع خیلی برامون عجیب بود بود و با خودمون حدس زدیم شاید چون نصفه شبه و چند ساعت مونده به سال نو خیابونا این شکلی شده و دیگه همه جمع کردند رفتن... رسیدم خونه، به صورت خیلی عجیبی همه بیدار بودن! بلافاصله رفتم دستشویی و بعد از چند دقیقه شنیدم همه دارن اسممو صدا می زنن و با خودم گفتم نیگا کن! حالا ما دو دقیقه اومدیم اینجا همه می خوان از سرویس استفاده کنند... تا این که با خونسردی تمام کارمو انجام دادم اومدم بیرون دیدم بلهههههههه سال نو شده و همه دارن به هم تبریک میگن و من اشتباه فکر می کردم ساعت 5 صبح سال نو میشه... خلاصه کلی خندیدم و این اتفاق خنده دار رو به فال نیک گرفتم و به قول بعضی ها تا آخر سال همش تو دستشویی ام و یکییشونم گفت خیلی ببخشید برات سال عنی میشه و الحق که چه خوب گفت... چون...

روز آخر سفرمون به شمال و در راه برگشت بعد از دعوایی که من با خواهر داشتم و از ماشین پیادش کردم، مامان رفت دنبالش و توی جنگل گم شد و ساعت ها دنبالش گشتیم، نه آنتنی بود نه مأموری بود نه هیج راه ارتباطی... از حدود ساعت 10 صبح غیبش زد... دیگه داشتیم دره رو نگاه می کردیم و فکر می کردیم شاید خدایی نکرده افتاده اونجا... اما هیج اثری ازش نبود... یک هتل گیر آوردم و تماس گرفتم پلیس... وقتی تماس گرفتم بغضم ترکید و در حال گریه می گفتم مادرم جنگل های... گم شده و به شما اطلاعی ندادند؟ مشخصات رو گرفت و گفت به نزدیکترین کلانتری مراجعه کنید... وقتی بغضم ترکید فهمیدم چقدر همین چند ساعت نبودنش و این فکر و خیال های آشفته ای که داشتیم کشنده بود و حاضر بودیم هر کاری انجام بدیم تا فقط پیشمون باشه و دیگه دعوا و بد رفتاری نکنیم... از عذاب وجدان داشتم می مردم، بنزین هم تموم کرده بودم و اون وسط ها یک دکه ای رو پیدا کردم و 20 لیتر بنزین رو 200 هزار خریدم... نیم ساعتی تو راه پایین ییلاق بودم تا یک ماشین پلیس پیدا کردم، فرمانده اشون هم اونجا بود و گفت گزارشی نشده اما یکی از ماشین هارو در اختیارمون گذاشت و دوباره همین راه رو رفتیم بالا... از بغض و نگرانی داشتم می مردم... هر از گاهی بوق می زد که وایسیم و عکس مامان رو به رستوران ها و هتل ها نشون می دادیم تا اگر دیدنش با کلانتری تماس بگیرند... تا رسیدیم همونجا که گم شده بود، از نگرانی و ناامیدی داشتم می مردم، اگر خدایی نکرده اتفاقی افتاده بود هرگز خودمو نمی بخشیدم تا این که خدارو شکر خیلی اتفاقی بعد از ساعت ها دیدیم داره از بالای جاده میاد پایین و بالاخره خدارو شکر صحیح و سلامت پیدا شد... مأموره گفت قدممون سبک بود و واقعاً هم همینطور بود... خدا می دونه من چقدر نذر و نیاز کردم تا پیدا بشه...

اما همه ماجرا به اینجا ختم نشد و دو روز بعد از برگشتمون دوباره خونه بی خود و بی جهت دعوا شد و مامان گذاشت رفت... الآن 3روز میشه رفته خونه عزیز و باز هم همه چیز به هم خورده و داغون ترینم... حتی از غذایی هم که بابا درست می کنه متنفرم و به نظرم این خونه بی مادر لطفی نداره... نمی دونم چی شد ولی همه این اتفاقات پیوسته و خیلی سریع پشت هم رخ دادن و من فقط به فکر راه فراری از این خونه و کشورم... هر چقدر این اتفاقات بیشتر رخ میده به حماقت و خریتم فکر می کنم که چرا راهمو وقتی که می تونستم جدا نکردم و مهاجرت نکردم نرفتم... هر روز که می گذره شرایط مهاجرت سخت تر میشه و من تنبل تر برای این کار... وقتی به رفتن فکر می کردم همه اش به خونه و خانواده فکر می کردم که تاب نمیارم و عزیز هم چندین بار باهام صحبت کرد که به این دلایل نرو و من هم راضی شدم... ولی دیگه اعصاب این روزا رو ندارم، هر چند که هنوزم دو دل هستم ولی تو این مملکت خبری نیست...

- همینطور که با افتخار در ابتدای این پست گفتم، شب سال نو قهوه خونه بودم و خب بله من باز هم بعد از 3 سال ترک قلیون و سیگار و این آتاآشغال ها دوباره شروع به قلیون کشیدن کردم و باید بگم گ... خورد هر کس میگه قلیون اعتباد نداره و مث سگ دو سه روز نکشم حتماً باید برم... واقعیتش از اراده خودم مطمئنم و به نظرم می تونم بازم نکشم ولی این پر خوری ام توی 8-9 ماه گذشته و قلیون کشیدنم توی 1-2 ماه گذشته رو فقط توی عصبی و داغون بودن اعصابم می بینم که هر چقدر بیشتر میشه تمایلم به این کارا رو بیشتر می کنه و انگیزه ای هم برای انجام ندانش ندارم.

- فکر کنم از روزی که این بلاگ رو باز کردم این دیرترین پست سال نو هست، درسته امروز سیزدهمه و فردا باید برم سرکار... راستش برای سرکار رفتن هم زیاد ناراحت نیستم امسال...

- دو سالی هست دارم روال می کنم سال نو به کسی زنگ نزنم، حتی پیام های تبریکم هم کمتر از گذشته شده و برای هر کسی نمی فرستم دیگه... البته پارسال به یک سری بزرگترا و خواص زنگ زدم و سال رو تبریک گفتم ولی امسال به جز برای 2-3نفر از دوستان نزدیکم دیگه برای هیج کس این کارو نکردم فقط صدای یکی از همکارام که اونم خودش وسطای عید بهم ز زد رو شنیدم و شک دارم فردا حتی اسم و چهره اشون رو هم بتونم به خوبی به یاد بیارم...

- بگذریم خلاصه... دقت کردید چقدر چند وفتیه زمان بی برکت شده و زود می گذره؟ خیلی خیلی خیلی زود می گذره و این موضوع خیلی منو عذاب میده...

- ی مصاحبه 4 ساعته از محسن جلال_پور می دیم خیلی جالب بود برام

یه پسر...
ما را در سایت یه پسر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ffeb12f بازدید : 62 تاريخ : دوشنبه 4 ارديبهشت 1402 ساعت: 18:33