253

ساخت وبلاگ

امکانات وب

- علت این که الآن اینجام اینه که فردا امتحان دارم، این ترم هم مثل ترم قبل هیچی نخوندم و حوصله خوندنم ندارم، چند تا کاره طراحی گرفتم و همه رو جون به لب کردم و حس انجام کارشون رو ندارم، سره کار هم کلی کار عقب مونده دارم و هر روز میارم خونه انجامشون بدم ولی نمی دم و به همین خاطر حاضرم هر کاری انجام بدم جز این کارا که ضروری و مهمه.

در عجبم از این خصلت که چرا واسه یه کاری این همه زحمت می کشم ولی وقتی به دستش میارم اینجوری سرد و بی حس و حال می شم!

- یه جورایی دلم برا اینجا تنگ شده بود، چون مثل یه عادت شده و حرفایی که توش می زنم خیلی توی ذهنم تأثیر می ذاره، یه جورایی هم اصلاً دل تنگ اینجا نیستم، هر از گاهی به سرم می زنه که آخه کی دیگه وبلاگ می نویسه؟ تا کی می خوای بنویسی؟ که چی اصن؟ کی میاد جزئیات زندگیشو در ملاء عام بگه؟ یا اصن هنوزم کسی وجود داره بیاد وبلاگ بخونه و نظر بذاره؟ گاهی وقتا واقعاً فکر می کنم فقط منم که وبلاگ نوشتنو همچنان دارم ادامه میدم و کس دیگه ای تو این دنیا وجود نداره ولی وقتی صفحه اول بل اگ فا رو باز می کنم و لیست وبلاگای بروز شده یا حتی آدمایی که هر از گاهی برام کامنت می ذارنو می بینم باز یه درصد به خودم امیدوارم می شم! گواه این حرفمم که دیگه هیچکی دنبال ولاگ نویسی نیست این که بهزاد چن وقت پیش با تعجب بهم میگفت مگه هنوز کسیم وبلاگ می نویسه!!!!؟ حالا خبر نداره که من!!! اون اوایل که وبلاگ نویسیو توی آدرسای دیگه شروع کرده بودم به نظرم خیلی هیجانش بیشتر بود و خیلیا وبلاگ نویس بودن یادمه آرشیو بعضیا رو می دیدم و حسرت می خوردم می گفتم یعنی یه روز میشه منم آرشیوم این همه بشه؟؟؟ اما حالا فکر کنم آرشیوم حدوداً 10 سال شده و اگر ازم سوال بپرسن چه حسی داری؟ جوابم دقیقن هیچیه! به اضافه این که واقعاً می ترسم به گذشته برگردم و از قدیما بخونم. هر سال و هر روز انقدر اتفاقای مختلف می افته و زندگی پر فراز و نشیبه که با برگشتن به عقب بیشتر اعصابم خورد میشه... برگشتن به عقب و خوندن در مورد بعضی اشتباه ها، اتفاق ها و افرادی که الآن دیگه تموم شدن بیشتر به نظرم ملالت آوره و ناراحت شدنم در این باره بیشتر به نظرم از اینه که هنوز انقدر بزرگ نشدم که حسرت گذشته و کارام رو نخورم...

بگذریم. اینجا یه بدی که داره اکثر اوقات دو دلم که باید بنویسم یا ننویسم! یعنی همه چیو باید بنویسم یا فقط بعضی چیزا؟ فکر می کنم یه بخش بزرگی از زندگیم اینجا هم گم باشه و اون خود واقعیم نیستم و بیشتر حالت درد و دل برای وقتای ناراحتی بوده... از روزهای خوشحالیمم کم و بیش نوشتم ولی واقعاً نمی دونم چه حکمتیه که هر وقت از خوشحالی چیزی گفتم بعداً حسابی از دماغم در اومده! نمونش همین تابستون که بعدش سرکار به معنای واقعی کلمه پاره شدم و حتی نزدیک به از دست دادن کارم هم شدم...

این دو سه هفته انقدر وحشتناک بود و سرم شلوغ بوده که اصن وقت نکردم به منحل شدن یا تعدیلمون فکر کنم، واقعاً داستانیه برا خودش! فکر کن این همه عینه چی داری کار می کنی و جون می کنی ولی آخر سر نمی دونی موندنی هستی یا نه؟ اصن داری برای کی کار می کنی؟ برای چی؟ آینده ات چیه؟ ناشکری نکنم حالا... خدا رو شکر که کار هست... توکل به خدا...

راستی 30 شهریور گوشیمم عوض کردم بالاخره :دی. خیلی چیزه خریه :دی خیلی ضایعس هنوزم ذوق زدم  :دی :)))))

یه پسر...
ما را در سایت یه پسر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ffeb12f بازدید : 144 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 17:46