ازدواج! تنها کلمه ای که فکرشم نمی کردم هرگز و یا گاه و بی گاه بیام و ازش بنویسم...
رفته رفته اطرافیانم همه دارن میرن و تنهایی نسبت به قبل بیشتر و بیشتر میشه...
یک به یک خبر ازدواج و نامزدی دوستان و آشنایانی که حتی فکرشم نمی کردم می شنوم و برای تک تکشون آرزوی خوشبختی می کنم...
از رفیق های اصیلی که حدالاقل هر کدوم رو هفته ای یک بار می دیدم تنها 3 اسم بیشتر باقی نمونده... و تعداد متأهل ها بیشتر از مجردها شده و شروع زنگ خطری برای من و امثال من...
- فکرم دو سه روزی میشه درگیر شده... از وقتی که فهمیدم مجتبی هم نامزد کرد...
- یکی از سخت ترین نقطه های زندگیست وقتی بهترین لحظه زندگی دوستت غمگین ترین لحظه رو برات بسازه و ندونی باید خوشحال باشی یا ناراحت...
- مثل این که دیر یا زود باید رفت...
برچسب : نویسنده : ffeb12f بازدید : 151